هوا خاکیه. صدای باد می پیچه .بدجور هم. شیشه ی پنجره ها می لرزه. من سردرد دارم. سرم سنگینه. دیشب با هزارتا بدبختی رفتم آزمایش دادم. باورت می شه( چه کسی مخاطبمه؟) این شهری که چند هفته اس فقط اومدم توش یه آزمایشگاه خصوصی نداشته باشه؟ باورت می شه که امکانات گرفتن آزمایش خون رو نداشته باشه؟ از اینها بگذریم ...بگذریم که عقب مونده تر از این جا خودش عقب مونده اشه.

آزمایشم مثبت  بود. آره به بزرگی فونت این نوشته شوکه شدم. یعنی چی؟ یعنی باز حامله ام. برای بار سوم. و بعد از هشت سال از ازدواجم. اگر اون بچه مونده بود و الان دنیا اومده بود. خیلی بده. گریه کردم. گریه کردم و سعی کردم خودم رو بزنم اما دلم نیومد برای بچه.  راسش خوشحال نشدم و ترسیدم. باز این بار مثل بارهای قبل ترسیدم. البته ترسم مثل دفعه های پیش نیست. حتی از زایمان و دردش نیست. از کارهایی که قبل از حاملگی کرده بودم. از چرک خشک کن ها و فریز کردن زخمها و..از داشتن یه بچه ی معلول ترسیدم: ناقص. به عربها مُشوه. از اختلالااتی ترسیدم که این قرصها براش به وجود ممکنه بیاره. زیاد به شانس اعتقاد ندارم ولی بنویسم که حس می کنم خیلی بدشانسم.

هی از خودم می پرسم آخه کی؟ چه موقع؟ و جوابی پیدا نمی کنم. فقط می دونم این مردک، شوهرم...کار اون بوده. همین.

باورت میشه گاهی وقتها...بعضی وقتها به این شک میکنم یعنی میگم شاید تو خواب کسی به من تجاوز کرده...شاید کسی من رو دزدیده و بیهوش کرده و به ام تجاوز کرده و بعد من بر اثر یک شوک عصبی همه چی یادم رفته؟! از لحاظ روحی و جسمی اصلا آمادگیشو ندارم. مخصوصا از لحاظ روحی آماده ی پذیرش یه بچه رو درون خودم ندارم. می دونی که. تازه وضع جسمی ام. افتضاح. اضافه وزن و کم خونی و کمبود آهن و یتامین و کلسیم..هیچ وقت آدم قوی ای نبودم. فولیک اسید و غیره...اونم تو این شهر.

می دونی که. من اعتمادی به کمک مادرم و دیگران ندارم. چون سر پسرم و حتی سقطم کسی کمکم نکرد.ولی اینجا...ناشناخته است برام.
فردا نوبت متخصص زنان دارم. باید نسخه ام رو ببرم و آزمایشم و کارهایی که قبل از حاملگی کردم. کمبود آهنم رو. خلاصه تا ببینم چی میشه. اگه گفت سقط کن کاش کورتاژ نخواد.
چقدر روحیه ام به هم ریخته. پارسال خواهر شوهر( دوستم و همکلاسی قبلنام) این موقع حامله بود. لابد وقتی خبر رو شنیده چقدر خوشحال شده. اگر یه روز خواهر وسطی و خواهر دومی خبر حاملگی اشون رو بشنون کلی کیف می کنن.

من هیچی ام مثل آدمها نیست. آدمهای طبیعی. سر پسرم و سر دومی و این یکی. آخه من کسی رو نمی شناسم. نمیدونم. من کسی رو بلد نیستم. بلد نیستم چطور باید سقط کرد و راحت شد. امروز زنی تو آزمایشگاه گفت اگه ناراحتم برم پیشش. دم کرده زعفران و بلند کردن چیز سنگین.
کاش قرص ضدحاملگی خورده بودم. آخه من تازه شیش ماهه سقط کردم فکر نمیکردم...کاش ...بدنم کلی ضعف داره و خسته ام. یه فکرهایی به سرم می زنه.

یعنی نمیشه به روانپزشکی که شوهرم زورکی من رو می برد پیشش بگم یه فکری برام بکنه؟ مثلا الکی بگه دیونه ام...
نمیدونم.