تصفیه ی آب رو وصل کردن. هیچ آبی توی خونه نداشتیم. فشار آب خیلی کم و کنده. چون فشار خیلی پایینه هیچ آبی نیس. دیشب پسرم و باباش رفتن کیک پز خریدن و براشون پیتزا درست کردم با همون. خوب هم شد و خوششون اومد.

دیروز عصری برنامه ی جوایز اسکار رو دیدم.

شوهرم اصلا به فکر من نیست. نه عرقیاتی نه میوه ای نه جگری نه آجیلی نه قرص آهنی می گه خوردی یا نه...

دیروز بالاخره طاقتم تموم شد و برای خواهرا قضیه ی حاملگی رو تعریف کردم. نمیدونم چرا. دلم با کسی اونقدارم صاف نیس هنوز. از دس همون بلند شدم اومدم اینجا. ولی خوب..

اون اجاق گاز قدیمیه رو بردیم توی حیاط و با اسپری سفید رنگش کردیم. یه کم رنگ و روی نویی گرفت. اما کف حیاط رنگی نشد. نمیدونم فردا برم خونه ی مادرم اینا یا نه. خیلی راهه تا اونجا. ماشین هم که نداریم.

شوهرم هم نمیاد بام.

دلم خواست شوهرم همرام فیلم ببینه و ندید.

دیشب یه اپرا دیدم در مورد اتحاد اعراب علیه اسرائیل خیلی صحنه های فجیع بدی نشون می داد.  حالم بد شد. نباید نگاه می کردم.

نمیدونم زخم خوب شده یا نه.


حس جدید

من هنوز حامله ام! سعی کردم خونه رو سر و سامون بدم و موفق شدم

خدایا...امروز یه هو یاد این بچه افتادم. یادش که نه. حسش کردم. یه هو فکر کردم دختره؟ پسره؟ الان چقدشه؟... حس کردم و تصور کردم که به من احتیاج داره. منِ من. به خودم. حس کردم ربطی به باباش نداره و به هیچ کس ربطی نداره. مال خودم. دوستم داره و به اختیار خودش به بدنم وارد نشده. بدن من اون رو تولید کرده. از خودم، از خونم درست شده. جزئی از منه. رها شد در تنم و شکل گرف کم کم. در من غوطه ور شده. عجیبه. اون موقع همچین حسی نسبت به پسرم نداشتم یا اون دومی. نمیدونم شاید پسرم ماه های آخر یا نیمه ی دوم بارداری. احساس کردم همیشه با منه این و مثل پسرم بی وفا نیست به من.

حس کردم وقتی نی نی یه. کوچولو و باریکه و به شیرم احتیاج داره. به دلسوزیم...نمیدونم.

یعنی منم حس مادرانه دارم؟


ضعف کرده‌ ام. سرم درد می کند. خسته ام. انگار همه ی بدنم احتیاج به یک جای تاریک و آرام دارد. جایی مثل یک سوئیت تاریک. که کسی درش مراقبم باشد.

امروز صبح رفتم پیش متخصص زنان. امیرزاده. حوصله ندارم بنویسم چی شد و دقیقا چقدر طول کشید و چه ماجراهای مزخرفی رو شاهد بودم. بنویسم که گفت هفت هفته و سه روزه حاملگیم. یعنی 53 روز! هشت روز مونده تا دو ماهگی! باورت میشه دو ماهه حامله باشم و ندونم؟ می گفت کپسولها فقط مضر بوده و من زیاد مصرف نکرده بودم.  و فریز هم خطری نداره. چهارشنبه فریز کردم هفته ی پیش! که حالا چقدر دور به نظر میرسه.  الان یه ماه و شاید یکی دو هفته باشه حاملگیم.

برام سونوگرفای نوشت. و آهن و فولیک اید. سزارین رو گفت انجام نمی ده. گفت باید طبیعی بیاری بچه رو. وضع معده ام مضطربه. نه که حالت تهوع داشته باشم، نه...ساندویچش که صبح خوردم تا حالا روی دلم نشسته. می دونی امشب دنبال یه کتاب بودم در مورد حاملگی. میدونم مزخرفه. یه کتاب مذهبی. اما دیده ام همه می خونن منم فکر کردم بخونم بد نیست.

کاش از همون اصفهان یا شهر خودم خریده بودم.

امشب همه اش زیر دلم درد می کرد. هوا خوب و بهاریه. دوست داشتم بیرون روی چمنها بشینیم و چیزی کباب کنیم. یا چای دم کنیم. نمیدونم چرا. یعنی ویار دارم؟ یعنی ویار واقعنی وجود داره؟

آخه بدجوری هوس گباب دارم.

شوهره همه اش مریضه. شونه اش می گه درد می کنه. سرما هم خورده. امروز زنگ زدم به خواهر وسطی ام ماهی داشتن. هوس ماهی هم کردم. حاملگی هام همه اش تو تابستون می افتن. باید عرقیات بخورم و با شوهره در این مورد صحبت کنم. در مورد احتیاجات دوران حاملگی.

این روزا تحمل صدای تلویزیون و صدای موتور بیرون و کترگرا رو ندارم. کارهای خونه هم که مونده. به مسبب همین حاملگی گفتم برام نذر کنه و دعا کنه.

برخورد دکتر با من یه جوری بود. مشکوک. انگار در مورد خوردن قرصها دو دل بود. می ترسم.

انگار فکر می کرد من از زنهایی هستم که از زیر بار بزرگ کردن بچه و از زیر بار مسئولیت حاملگی و تربیت بچه در برن و می خوام سقطش کنم مثلا.

خیلی میترسم..ممکنه اینم مثل قبلی ...

جرات ندارم ادامه بدم..ممکنه مرده باشه؟

خدایا کمک کن. خیلی تنها و بی کس و کارم. همه امیدم تویی.

هوا خاکیه. صدای باد می پیچه .بدجور هم. شیشه ی پنجره ها می لرزه. من سردرد دارم. سرم سنگینه. دیشب با هزارتا بدبختی رفتم آزمایش دادم. باورت می شه( چه کسی مخاطبمه؟) این شهری که چند هفته اس فقط اومدم توش یه آزمایشگاه خصوصی نداشته باشه؟ باورت می شه که امکانات گرفتن آزمایش خون رو نداشته باشه؟ از اینها بگذریم ...بگذریم که عقب مونده تر از این جا خودش عقب مونده اشه.

آزمایشم مثبت  بود. آره به بزرگی فونت این نوشته شوکه شدم. یعنی چی؟ یعنی باز حامله ام. برای بار سوم. و بعد از هشت سال از ازدواجم. اگر اون بچه مونده بود و الان دنیا اومده بود. خیلی بده. گریه کردم. گریه کردم و سعی کردم خودم رو بزنم اما دلم نیومد برای بچه.  راسش خوشحال نشدم و ترسیدم. باز این بار مثل بارهای قبل ترسیدم. البته ترسم مثل دفعه های پیش نیست. حتی از زایمان و دردش نیست. از کارهایی که قبل از حاملگی کرده بودم. از چرک خشک کن ها و فریز کردن زخمها و..از داشتن یه بچه ی معلول ترسیدم: ناقص. به عربها مُشوه. از اختلالااتی ترسیدم که این قرصها براش به وجود ممکنه بیاره. زیاد به شانس اعتقاد ندارم ولی بنویسم که حس می کنم خیلی بدشانسم.

هی از خودم می پرسم آخه کی؟ چه موقع؟ و جوابی پیدا نمی کنم. فقط می دونم این مردک، شوهرم...کار اون بوده. همین.

باورت میشه گاهی وقتها...بعضی وقتها به این شک میکنم یعنی میگم شاید تو خواب کسی به من تجاوز کرده...شاید کسی من رو دزدیده و بیهوش کرده و به ام تجاوز کرده و بعد من بر اثر یک شوک عصبی همه چی یادم رفته؟! از لحاظ روحی و جسمی اصلا آمادگیشو ندارم. مخصوصا از لحاظ روحی آماده ی پذیرش یه بچه رو درون خودم ندارم. می دونی که. تازه وضع جسمی ام. افتضاح. اضافه وزن و کم خونی و کمبود آهن و یتامین و کلسیم..هیچ وقت آدم قوی ای نبودم. فولیک اسید و غیره...اونم تو این شهر.

می دونی که. من اعتمادی به کمک مادرم و دیگران ندارم. چون سر پسرم و حتی سقطم کسی کمکم نکرد.ولی اینجا...ناشناخته است برام.
فردا نوبت متخصص زنان دارم. باید نسخه ام رو ببرم و آزمایشم و کارهایی که قبل از حاملگی کردم. کمبود آهنم رو. خلاصه تا ببینم چی میشه. اگه گفت سقط کن کاش کورتاژ نخواد.
چقدر روحیه ام به هم ریخته. پارسال خواهر شوهر( دوستم و همکلاسی قبلنام) این موقع حامله بود. لابد وقتی خبر رو شنیده چقدر خوشحال شده. اگر یه روز خواهر وسطی و خواهر دومی خبر حاملگی اشون رو بشنون کلی کیف می کنن.

من هیچی ام مثل آدمها نیست. آدمهای طبیعی. سر پسرم و سر دومی و این یکی. آخه من کسی رو نمی شناسم. نمیدونم. من کسی رو بلد نیستم. بلد نیستم چطور باید سقط کرد و راحت شد. امروز زنی تو آزمایشگاه گفت اگه ناراحتم برم پیشش. دم کرده زعفران و بلند کردن چیز سنگین.
کاش قرص ضدحاملگی خورده بودم. آخه من تازه شیش ماهه سقط کردم فکر نمیکردم...کاش ...بدنم کلی ضعف داره و خسته ام. یه فکرهایی به سرم می زنه.

یعنی نمیشه به روانپزشکی که شوهرم زورکی من رو می برد پیشش بگم یه فکری برام بکنه؟ مثلا الکی بگه دیونه ام...
نمیدونم.